برگزیدگان

سرودهای پرستشی

هلّلویاه! خدا را در قدس او تسبیح بخوانید. در فلک قوّت او، او را تسبیح بخوانید! او را به سبب کارهای عظیم او تسبیح بخوانید. او را به حسب کثرت عظمتش تسبیح بخوانید. او را به آواز کرِنّا تسبیح بخوانید. او را با بربط و عود تسبیح بخوانید. او را با دف و رقص تسبیح بخوانید. او را با ذوات اوتار و نی تسبیح بخوانید. او را با صنجهای بلند آواز تسبیح بخوانید. او را با صنجهای خوش صدا تسبیح بخوانید. هر که روح دارد، خداوند را تسبیح بخواند. هلّلویاه!

مزمور ۱۵۰

سرودهای پرستشی گروه آوای روح

طوفان در برهوت

سراینده: برادر شاهین تقی زاده

دوش طوفان شده بود
و حکایت می کرد بر اهالی جهان و همه آدمیان
و خداوند نظر کرده و گفت
این همان است که بدان امر نمودم امروز هان می آید، طوفان است.
نوحی از خطه ایمان پر ز زنگار زمین
خسته از دولتی آدمیان،
بسته از دیده کوران یقین
و نظر کرده بدان اطمینان بر خداوند همه عالمی و عالمیان.
میوه زحمت و تکرار زمان در حصار ظلمت
نقشی از صورت ابهام گرفت.
همه در پاکوبی همه در صنعت و جوش
همه لبیک شرارت گفته
همه زانو زده در بتکده ها
همه در لغزش و آوارگی از قحطی نور
پیک بیدادگر ایمان را زیر رگبار تمسخر کشتند
سنگینان دل سنگ، سنگ بر پیکره راوی آن نور زدند
راه بستند، خندیدند، رقصیدند زیر رگبار تمسخر کشتند.
زیر رگبار تمسخر کشتند پیک بیدادگر ایمان را
و همه ذلت و خاموشی شان همه در سینه آن تاریکی
بر تن مرد جنابت می کوفت.
اما او دست بردار نبود
طوفان در راه است ننشینید خموش
کوردلان ای همه نامردان
ننشینید خموش طوفان در راه است.
طوفان! چه خیالیست محال؟
کی کجا دید نشان از ابری یا بادی!
این برهوت و طوفان چه مزاحی شیرین
آه ای آدمیان، وین مزاح شیرین تلخ ترین امر خداوند خدایست امروز.
می بایست باری از حادثه بست
باری از شیون و مرگ باری از باور انسانی من
سوی این خانه امن کین همه شادی و دست افشانی
انتهایی به تمام حسرت به همه ناز و تنعم دارد.
تا مجالی است همه توبه کنید
کی همه مست شرابید امروز
مست غرور و بازی
کور و تاریک از این هنگامه
دل از این ورطه کنید.
تا مجالی است همه توبه کنید
دل از این وادی سرد دل از این مستیها
کان همه دیده هیهات عزادار شماست.
وای از اهل جهان وای از همهمه بی سودش
دوش طوفان شده بود لیک آنهمه جانبازی کفار زمین
در دل تیره امواج به خاموشی شنها بنشست.
و چه امواج ستیزی بودند
گوش جان بسته بفرمان خداوند خدا
یورشی سخت به یغما و تباهی بردند
و چه اطفال صغیری پر از بذر ذلالت گشتند.
خانه های بی سر، قله های مغرور
همه تن داده به امواج عذاب
وندران خاموشی، پر ز تکرار تباهی خودند.
و نظر کردم من نظری تلخ
به تاریخ زمین و انسان
او همان است همان انسان است
پادشاه بی سر، شهرت و آوازه
مدفون شده در قلب زمین
آب خاموش و بی نور پر از آتش امواج عذاب
غرق تاریکی وجدان وای بر امروزش
وای و هیهات از این ثانیه ها
و به یاد آوردند که همی نوح بدانها می گفت
برحذر داری آن پستیها پوچیها
بر بتستان پژوهیده مجهول همه آدمیان
بر زناخانه شادی وش مغمومی تلخ
و همه زجه تاریکی آن زندانی
و جهانی به اسارت رفته
غل و زنجیر تعلق بر دل
سخت مسدود شده راه بشارت بر آن
همه سرگشته و مست
همه در مهمانی عیش و نوشی که
نگارنده تاریخ بدانها «هی» زد
چون نظر کرد خداوند خدا
در همه انسانها مرد فهیمی عدلی
در همه صورت خوش نقش ترین مخلوقات
صورت سبز ندید
چون زمستان شده بود
شعبده باز زمان
همه در خواب زمستانی فرو خفته بدید
سر بازی پنهان خواب یا بیداری؟
خواب شیرین شده بود
بهمنی طوفان نام سخت از جای بجست
و بفرمان عظیم عالم بهمنی سخت بر آنها آمد
بهمنی کر نفسش چهره هیبت لرزید
باد شد باران شد طوفان شد
طغیان شد، آسمان طغیان کرد
و از آن عرش برین آب بسیار دوید
و تو انگار خداوند به چهری از خشم
آسمان می درد از تیغه تیز
و همه عالم از این آب عذاب
سخت سیراب شدند.
خانه در دامن طوفان گم شد
اهل خانه گم شد
و همه شهرت و آوازه بدان مدفون گشت.
و همه ثروت و نادانی و جهل
پشت دیوار تقدس لرزید
گرمی آن نفس پر ز بهار
روی کشتی پر زد
زورق تنهایی که بدان ایمان بود
وندران مسکن عهد
همه تسلیم صداقت بودند
چشم من از حیرت
با تنی چند از آن اندک بیش
پشت دیوار تمسخر
پشت این سردستان
ماند و بسیار گریست.

ایران – یزد ۱۳۷۶

دیوار هشیاری

سراینده: برادر شاهین تقی زاده

از آن روزی که چشمانم پر از مشتاق دیدار است،
به شب‌هایی که در تنهایی و غربت، سحر کردم
و غربت را نشان از هر شراری بی گمان دیدم
ملامت بار در دیوار هرتنگی نشان از فجر می جویم.
گریزی از میان دفتر هرشب به یاد آسمان بردم.
و در تنهایی و خلوت نشانی جُستم از دیوار هشیاری
به پنداری که می باید نشان از آسمان جوید
و می باید در این شب‌های تاریکی چو ماه آسمان باشد.
طلوع هر چه پیروزی در این میدان پر آشوب
به یاد تاج زرین جلال جاودان باشد و ناکامی و تلخی ها
از این فرّ و شکستن ها به زیر پایمال آسمان ریزد
و صد افسوس از پندار ناکامی و صد آه و همی هیهات بر
جان‌های بشکسته و یاران به خود رفته
من که جای دگری هست نشانم، از چه افتاده بدین خوان و خزانم؟
و یارانی که در پیکار با جنگاور پستی به شمشیر و سنان مکر و نیرنگش
به زخم شهوت و تردید روحانی و درد تجربات سخت شیطانی
به پای هر چه ناکامی درافتادند.
یاد آن یاران بدست خاطرات تلخ این دفتر
میان هر چه استغنا میان هر چه استمداد
میان هر چه فریاد و فشار هر چه بر دندان کنار مرگ و خاموشی است.
و در پای تفکر از برای این حکایت سخت لرزیدم و
چشمان را به اشک دیدگان سفتم.
که ز درد دگری می نالم من بر این خود شدگی من بر این پر شدگی می نالم،
و اگر می سوزم یا اگر می گویم، من به پای دگری محتاجم.
من که جای دگری هست نشانم، از چه افتاده بدین خوان و خزانم؟
هر کسی یار و شد و ایده به تدبیر ببست
دست و پایش همه در حیطه زنجیر شکست
ماتم از هر چه نمی خواست گذشت مستی و بی خبری یا هر پست،
کفر و انکار و دروغ و ظلمت، همه در گفته تدبیر نشست.
آنکه تدبیر زد از پای نیاز، دل به دلداری خوشحالان بست.
هر کسی یار شد و دیده خود راهی بست
و ز نشانش به سرش گاهی بست
وندر این راه نه دل پُر سخن از رازش شد،
از سر خوش هوسی بر در بیراهی شد.
هر کسی از شمه خال خوشش، کاری کرد
خود ندانست که بیراه شد و گاهی شد.
صحبت از بازی و مستی و ندانم بگذشت
عاقبت بر سر هر لعل لبی، خالی شد.
من که جای دگری هست نشانم، از چه افتاده بدین خوان و خزانم؟
اندر این تلخ جهان پست خفیف، چه بهایی باشد!
وندر این بی کسی و پر هوسی چه صفایی باشد!
هر کس آمد گذرد یا که هوایی بخورد.
نی که از پا به سرش، دیده شاهی بخورد.
هر کس آمد به خیال دل واهی نه امین،
سر تسلیم از آن روی ببست.
هر کس آمد گذرد، توبه ای تا نرود
بر سر و سینه بزد اشک بسیار بریخت،
خوش به گفتار نشست، زیبا گفت
لیک همان توبه، به جامی بشکست.
از کجایت گویم! از سرت یا پایت! از رهت یا رایت؟
که اندربن مُلک غریب، قیمتی نیست برایت.
من که جای دگری هست نشانم، از چه افتاده بدین خوان و خزانم؟
دیده را راهی رایت کردم تا ز هر جا گذری، من گذرم.
یا به هر جا نگری، من نگرم
و اندر این بار چه خوشبختم من
و اندر این بار به تاریکی شب‌های گنه می خندم
فاتح و سربلند و پیروز، مست از شادی هر آن خداوند خدا
بر همه شیطانی بر همه ذره این تاریکی، می خندم.
خوش بر آن دست که بگیرد شمشیر
چون سپاهی نیکو، تیغ بر چهره زنجیر زند
و بگیرد بر دوش هم صلیبی که ز گفتار بلند استاد،
و بدان یوغ آزادی و شاگردی هر دیده به هوش،
پای در راه خداوند نهد.
کین مرا عشق بود زندگی و عیش بود.
که اندر این راه، ز دل باید شد یا که هر گاه خجل باید شد.
هم ز خود نیست شد و دور شد، تا بدان روی سحر جور شد.
و آغازی چنین باید، سرانجامی پذیرد
تلخ تر از هر چه ناکامی
و دیواری فرو هشته به کوتاهی هشیاری،
از آن غربت، نشان دیدم
و صد افسوس از دیوار هشیاری.

اسفند ماه ۱۳۷۶