سرودهای پرستشی
هلّلویاه! خدا را در قدس او تسبیح بخوانید. در فلک قوّت او، او را تسبیح بخوانید! او را به سبب کارهای عظیم او تسبیح بخوانید. او را به حسب کثرت عظمتش تسبیح بخوانید. او را به آواز کرِنّا تسبیح بخوانید. او را با بربط و عود تسبیح بخوانید. او را با دف و رقص تسبیح بخوانید. او را با ذوات اوتار و نی تسبیح بخوانید. او را با صنجهای بلند آواز تسبیح بخوانید. او را با صنجهای خوش صدا تسبیح بخوانید. هر که روح دارد، خداوند را تسبیح بخواند. هلّلویاه!
مزمور ۱۵۰
سرودهای پرستشی گروه آوای روح
آنسوی دریا
چون موسی از دل دریاها
میگذرم با ایمان یارا
میرسم آن سوی سختیها
با مهری که دادی جانا
چون موسی از دل صحراها
میگذرم با ایمان یارا
میرسم آن سوی سختیها
با مهری که دادی جانا
میگذرم پر قوت
از امواج شک
در انتها پیروزیست
گر گذرم زین ظلمت
هر قدمم با روحت
هر قدمم با فیضت
هر نفس آوازی نو
خواند به عشق نامت
عیسی تو هستی شفایم
من در حضورت گذارم
این بار سنگین غم را
خود را به شادی سپارم
شک، غم، ترس
رها گشته تیر شریران
به امید و صبر و ایمان
سپر ساز بر تیر دیوان
بشتاب بر
نوری که آنسوی دریاست
منشین تو گر مرد راهی
گنجت در آن دور زیباست
عیسی تو هستی شفایم
من در حضورت گذارم
این بار سنگین غم را
خود را به شادی سپارم
خود را به شادی سپارم
عروس آسمان
تویی آن عروس آسمان
مزین به تعلیم کلام
به تن داری از حکم و فرمان او
ردایی بلند با طرازهای روح
میبری از کلام ، معرفت ها بکام
تا شوی همچو نور جاودان در آسمان
میکنی از کلام ، کشف نور بیکران
تا ز نور آن رهی ، زین جهان بر آسمان
تویی آن عروس آسمان
مزین به تعلیم کلام
رخت پاک و عاری ز رنگ جهان
ای عروس روی تو آبروی آسمان
میبری از کلام ، معرفت ها بکام
تا شوی همچو نور ، جاودان در آسمان
میکنی از کلام ، کشف نور بیکران
تا ز نور آن رهی ، زین جهان بر آسمان
بر آسمان میروی نایاب میشوی
از این جهان شریر آزاد میشوی
در آغوش عیسی عیان میشوی
در آن بزم بینظیر جلوس میکنی
در بر پادشاه صعود میکنی
در آن وعده گاه طلوع میکنی
عیسی کنون عروس
به جستجوی تو در ره است
با کلام شب و روز همدم است
تا رسد بر آستان دوست
تویی آن عروس آسمان
مزین به تعلیم کلام
نجیب ، حکیم ، اصیل در کلام
تویی آن عروس آسمان
قلبی باز
قلبم باز است ، بهرت عیسی
از تو نوریست ، در جان بر جا
مهر رویت ، همچون خورشید
بر من تاباند نور امید
روحت همچو رودِ جاری
زان بیکرانِ سماوی
بخشد به گامهای من
قوت بهر راهِ باقی
تا گذرم ز دریاها
تا گذرم ز صحراها
تا کهرسم ، با مهر تو
به روشنیه فرداها
قلبم باز است ، بهرت عیسی
از تو نوریست در جان بر جا
مهر رویت ، همچون خورشید
برمن تاباند ، نورِ امید
ز موج ، ز فوج ، ز پستیو ز اوج
به شورِ روح ، به عشق چو نوح
بسوی آن شکوه ، میگذرم
تا بر کشتیِ من باشد سایه تو
تا سُکان رهم باشد به دست تو
میگذرم ، با روح تو
قلبم باز است ، بهرت عیسی
از تو نوریست در جان بر جا
مهر رویت ، همچون خورشید
برمن تاباند ، نورِ امید
ای روحِ پاک
برمن بریز افکارِ ناب
دلی پر زعشق بخشا
برمن ای شاهنشاه
قلبم باز است ، بهرت عیسی
از تو نوریست در جان بر جا
مهرِ رویت ، همچون خورشید
برمن تاباند ، نور امید
قلبم باز است ، بهرت عیسی
از تو نوریست در جان بر جا
مرز ترس
بسوی چاه شیران
روان گشت بهر ایمان
به سمت سایه موت
به قربانگاهِ دیوان
در این رَه ترس آمد
چو مرزی بندد ایمان
ولی ایمان گذر کرد
ز ترسو مرز شیران
همان روح ، روحِ قوت
ببخشید بر تو قدرت
که در ره چون رسیدی
به سدِ ترسو وحشت
به امید دل نبازی
ز ایمان پل بسازی
چو دانیال محبوب
به عشق حماسه سازی
در آن امواج سوزان
برفتند رادمردان
میان شعلهو دود
گرفتند راه ایمان
در این رَه ترس آمد
چو مرزی بندد ایمان
ولی ایمان گذر کرد
از آن دریای سوزان
همان روح ، روحِ قوت
ببخشید بر تو قدرت
که در ره چون رسیدی
به سدِ ترس و وحشت
به امید دل نبازی
ز ایمان پل بسازی
چو سالکانِ در روح
به عشق حماسه سازی
تو گر درماندهای در
حصارِ وحشت و ترس
به ایمان چون ببینی
برای رفتن رهی هست
پس پیشرو چون عقابی
بسوی قله رهایی
از آب و آتش گذر کن
به روح تو میتوانی
همان روح ، روحِ قوت
ببخشید بر تو قدرت
دخت پادشاه
خارج از بابل تشویش
راهِ نور بگرفته در پیش
فارغ از فرقه ها در راه
گام بر میدارد سوی شاه
آن دخت پادشاه ، در اندرون جمیل
حریمش آسمان ، در عهد اوست حلیم
حریر آسمان ، حجاب روی اوست
ایمان امیدُ مهر ، حرمت نشان اوست
این قافله روح جاری زِ کلام است
چون مرغ مهاجر معطوف حیات است
ذکرش همه دائم آن نام عظیم است
دلداده عیسی ، امید مسیح است
این باکره در روح ، با شوری پُر شکوه
اِستاده به میدان با عَزمی همچو کوه
در زیر باران ها ، در ظلمت شب ها
در تندباد یأس ، در هُرم حِرمان ها
اِستاده باورمند ، تا موعد پیوند
تا کوچ عاشقان زین دخمه نیرنگ
آن دخت پادشاه ، در اندرون جمیل
حریمش آسمان ، در عهد اوست حلیم
حریر آسمان حجاب روی اوست
ایمان امیدُ مهر ، حرمت نشان اوست
سرود پیروزی
” ای پدر ، سرود من بهر پیروزیاست
هوای من از حضورت بهشتی است ” (2)
” جاودان میشویم در حضور جاودانهات
برقرار میشویم در قرار آسمانیت ” (2)
قوتی عطا کن زین رهِ سیَه
تا ز نورت ای جان
” اوج گیریم تا آسمان , تا آسمان ” (2)
” جان مرا ، گیر بهدست ، با خود بِبَر
با خود بِبَر ، ” بر سر قرار آسمانیت ” (2) (2)
” گَردیم همراه روح
سوی آن صبح پُر شکوه
با خداوند جانمان
” میشویم فاتحان ” (2) (2)
” ای پدر سرود من بَهر پیروزیاست
” هوای من از حضورت بهشتیاست ” (2) (2)
” جان مرا گیر بهدست ” (2)
با خود بِبَر ، بر اوج قلههای پاک معرفت
با خود بِبَر , با خود بِبَر
بر اوج قلههای پاک معرفت
” ای پدر ، سرود من بَهر پیروزیاست
هوای من از حضورت بهشتی است ” (2)
” جاودان میشویم ، در حضور جاودانهات
برقرار میشویم در قرار آسمانیت ” (2)
ای پدر ، سرود من بَهر پیروزیاست
” هوای من از حضورت بهشتی است ” (3)
تجلی حیات
راه عشق
نسیم کوی دوست
باران عشق
سایه فیض
یگانه تابان
امید جاودانه
سلوک در لحظهها
فراخوان
منجی نیکو
اِی منجیِ نیکو
وقتی تو با مایی
” ظلمت ندارد هیچ
بر قلبمان راهی ” ( 2 )
اِی شاه مهرآگین
در تو نباشد کین
” ذات مرا چون خود بگردان
آمین آمین ” ( 2 )
” جاویدان ، جاویدان ، جاوید
بَهر تو باشد در دلم امید ” ( 2 )
پرتوِ فیضت
آسمانرا گسست
آمد آمد
بر قلبِ من نشست
” در عمقِ جانم کاشت
دانه ایمانرا
چون گل جوانه زد
از مهرِ تو یارا ” ( 2 )
عیسی جانپناهو حامیام اندر جفاها
عیسی تویی نورم در این آماجِ ظلمتها
جانا من زِ تو قلبی پُر از امید دارم
هرگز میُفتم تا تویی منجی مرا
ای شاه بی همتا
” همه شورِ من زِ تو عیسی
سُرورِ من زِ تو عیسی
امید ماندن زِ تو خداوند عیسی
به رهِ تو شاد و بیپروا
زِ دریا ، صخرهو صحرا
گذرم با عشقِ تو خداوند عیسی ” ( 2 )
عیسی ، عیسی
اِی عشق بیهمتا
در تو زوالی نیست
” در سایه فیضِ تو
غمرا جایی نیست ” ( 2 )
ای بیکران بخشش
تو دور کن لغذش
” با جانِ من آمیز
تو قوتِ بخشش ” ( 2 )
” همه شورِ من زِ تو عیسی
سُرورِ من زِ تو عیسی
امید ماندن زِ تو خداوند عیسی
به رهِ تو شاد و بیپروا
زِ دریا ، صخرهو صحرا
گذرم با عشقِ تو خداوند عیسی ” ( 2 )
آوای روح
حضورت هرجا که باشد
آنجا میتوانیم
با دلیری بر پلیدی غالب آییم
حضورت هرجا که باشد
آنجا آزادیست
حضورت هرجا که باشد
آنجا بیداریست
حضورت هرجا که باشد
آنجا شفا جاریست
هرجا که باشی دوست
دلها ز ترس خالیست
حضورت جاری ، جاری
در قلبم مهرت باقی
در روحِ پاکِ تو
این جان زِ یاُس عاری
حضورت چو باران بهاری
دهد جانِ مرا شوقِ رهایی
در این غَمکده فاسد و فانی
حضورت ثروتیست لایَتناهی
جانا به حضورت رَه به دریا میگشایم
” ز امنیت روحت ز ژَرفیها برون آیم ” 2
آوایِ روحت
آن نوای پر شکوهت
میرساند قدمهای
تشنگان را به کویت
با تو اَمن است رَهَم
کلامترا بر جان مینهم
میرسم بر آن وعدهگاه
چون تو هستی شبانو شَهَم
آوای روحت
آن نوایِ پر شکوهت
میرساند قدمهای
تشنگان را به کویت
با حضورت عیسی
هستیم جلوهای پر معنا
بی تو مرگو هراس است ، خواهم
با تو من هر نفس را
حضورت هرجا که باشد
آنجا میتوانیم
با دلیری بر پلیدی غالب آییم
حضورت هرجا که باشد
آنجا آزادیست
حضورت هرجا که باشد
آنجا بیداریست
حضورت هرجا که باشد
آنجا شفا جاریست
عبور
ز هَر رنج و سختی
ز غوغایِ هستی
به روح گر تو مانی
گذر میتوانی
ز هَر راهِ دشوار
ز فوجهایِ بسیار
به روح گر تو مانی
گذر میتوانی
او هست همانکه بود
همانکه دریاها گشود
به چاه شیران
راه رهروان امن نمود
او هست همانکه بود
همانکه کوهها جابجا نمود
به موج آتش
گردِ رهروان پرنیان گشود
او هست همانکه بود
جاری بسانِ رود
” پُر زِ مهر ز آسمان
آمدی در این جهان
تا به مهر برکنی
رَختِ موت از جانمان ” ( 2 )
” عاشقان عاشقان
سالکانه رَه روید
عارفانه بنگرید
تا به وصل او رسید
میرسد بانگِ مهر
از فرازِ آسمان
بشنوید بشنوید
به گوشِ جان ، گوشِ جان ” ( 2 )
او شکوهِ آسمان
آن نورِ جاودان
او همان بَره بَری
از گناهِ این جهان
شاهنشهِ شفیع
آن صخره رفیع
او همان ابر و آتش است
عاری ز هر بدی
او هست همانکه بود
همانکه آزادی را به مهر سرود
او هست همانکه بود
جاری بسانِ رود
زِ هَر رنج و سختی
ز غوغایِ هستی
به روح گر تو مانی
گذر میتوانی
زِ هَر راهِ دشوار
زِ فوجهای بسیار
به روح گر تو مانی
گذر میتوانی
او هست همانکه بود
همانکه دریاها گشود
به چاه شیران
راهِ رَهروان امن نمود
او هست همانکه بود
همانکه کوهها جابجا نمود
به موجِ آتش
گِردِ رهروان پرنیان گشود
او هست همانکه بود
جاری بسانِ رود
دیروز ، امروز ، فردا پیروز
آرایش روح
مرا با روح بیارای
در فضیلتهای بسیار
در درونم ، تابان نورِ ایمان
که مانم دور از مکرِ دیوان
سُرمه روح ، بر چشمم تو بنشان
که بیند ، جان اسرارِ ایمان
مرا با روح بیارای
در فضیلتهای بسیار
” خداوند ، مرا آرزوست
تبدیل شوم ، بهر تو ای دوست
چون رایحهای
کهاندر روح خوشبوست
تو جان شوی
من معبدت قدوس ” (2)
مرا با روح بیارای
در فضیلتهای بسیار
عیسی
گر خشمم تو را محزون کند
آرامیم بخش
گر روحِ شقاوت در مناست
آزادیم بخش
گر خوابم به شهوتها
مرا بیداریم بخش
گر شوقِ رسیدن نیست
بر من شور افشان
گر وامانده گامم اندرین
دنیای بطلان
گر ساکن چو مردابم
مرا چون رود گردان
” جاری سویِ اقیانوسِ آزادی
همرهِ مهر ، تا صبح بیداری
تا پُریها ، در نور و دینداری ” (2)
تا محبت گیرد آشیانه
از آسمان بر جان جاودانه
سردارِ صلح ، جانم را بیارای
” تا شود گامهایم عاشقانه ” (2)
مرا با روح بیارای
در فضیلتهای بسیار
در درونم ، تابان نورِ ایمان
که مانم ، دور از مکرِ دیوان
سُرمه روح ، بر چشمم تو بنشان
که بیند ، جان اسرار ایمان
” مرا با روح بیارای
در فضیلتهای بسیار ” (2)
محرم راز
کبوتر و بره
رهنورد
رویاییترین دیدار
پل پیوند
از آسمانها آمدی در هستیِ ویرانِ من
تَرکِ جلالت گفتیو برپا شدی در پَستیَم
تاجِ جلالترا فِکندی به عشق
تا که مرا بنشانی اندر بهشت
مرگ مرا سخت بیفکنده بود
مهر تو آزادیِ من را نوشت
عشقت با جانم سرشت
عیسی مهرت ، درد و رنجم را بُرد
از جلجتا بالا ، با تنی خستهو خُرد
عیسی بگشود ، دو دست بر صلیب
همچون پلِ پیوند ، بَرین شکافِ مهیب
زان راهِ بی عبور ، گذشت او بی غرور
بهر حیاتِ من ، آن صخره صبور
” عیسی تو را درود ” 2
نیزهای پهلویِ او را میشکافت
جُرمِ من بود که بر او میتاخت
قلبِ او با دردهایم از تپش
ایستاد ، تا من روم سویِ بهشت
” پُلِ پیوند شدی ، بر این گسستگی
تا بگذرانیَم سویِ جاودانگی ” 2
” تاجِ جلالت را فکندی به عشق
تا که مرا بنشانی اندر بهشت
مرگ مرا سخت بیفکنده بود
مهر تو آزادیِ من را نوشت ” 2
” عشقت با جانم سرشت ” ” 2
عاشق حقیقی
ای عاشق حقیقی
ای نور پر سخاوت
” تو یاوری مرا در
این راه پر مرارت ” ( 2 )
تو نور هدیه دادی
بر ظلمت روانم
صبح سپیده گشتی
بر شامگاه تارم
چشم مرا گشودی
گشتی تو نور راهم
بر جلجتای خونین
در آن شکافِ سهمگین
بخشایش مرا شاه
کردی به مهر تضمین
عریانیِ مرا چون
رختی به تن کشیدی
بر من ردای فطرت
با خون خود تَنیدی
ای عاشق حقیقی
از آسمان رسیدی
تو پُر وفا بهجایم
” چه رنجها کشیدی ” ( 2 )
ای شفابخشِ امین
بر فکر و جانم چو شمیم
گستردهای نورِ حیات
بیوصف شوری زین نجات
صبح امید منی
از مهر سرشار و غنی
در من تویی آرامِ جان
برتر زِ ادراکِ جهان
بر جلجتای خونین
در آن شکافِ سهمگین
بخشایش مرا شاه
کردی به مهر تضمین
از ترسها قویتر
از سدِ غم رفیعتر
” راهی شدم به روحت
سویِ حیاتی برتر ” ( 2 )
ای عاشق حقیقی
از آسمان رسیدی
تو پُر وفا بهجایم
” چه رنجها کشیدی ” ( 2 )
بگشای در را
” ایستاده بر درِ قلبت عیسی
باز کن در را
سوی پادشاه
تا به درون تابد
آن نور ز اعلا ” ( 2 )
خیز و باز کن
در بروی حیات
تا به درون آید
پادشاهِ نجات
خیز و بگشای
هر بستگی را
با روح و خون حفظ کن
پیوستگی را
چون موسی گذر
از دریاها به روح
با ایمان بساز
کشتیِ روح چو نوح
درِ قلب تو را
میکوبد بی قرار
” تا گشایی به عشق
سر رِسد انتظار ” ( 2 )
عزم راسخ کن
وعدههایش را تو باور کن
خرقه تعلیم را بر تن
رو بسوی روشنایی کن
خیز و در بگشای
دِه شهِ خود را به قلبت جای
شعلهای روشن به تاریکیست
تا شوی با گامِ او همپای
گوش کن
تو را خواند به عشق
بدو سِپار
عنانِ سر نوشت
در مسیر
هیچ هراسان مباش
” چون که اوست
راهِ امن بهشت ” ( 2 )
چون موسی گذر
از دریاها به روح
با ایمان بساز
کشتیِ روح چو نوح
درِ قلب تو را
میکوبد بی قرار
” تا گشایی به عشق
سر رِسد انتظار ” ( 2 )
ایستاده بر درِ قلبت عیسی
باز کن در را
سویِ پادشاه
تا به درون تابد
آن نور ز اعلا
ایستاده بر درِ قلبت عیسی
بازکن ، بازکن ، بازکن در را
منشور آزادی
وقتی که غم آید
بهر ویرانیِ من
عیسی میدانم
میکنی شبانیِ من
وقتی که زورَقِ ترس
بر موجِ دِهشت و یاُس
گیرد بسویم راه
جنبش نخواهم خورد
چون بینمت همراه
” چون تو شبانِ منی گذرم
از عمق سیاهیها
که نوای تو با عشق دهد
وعده رهاییها ” ( 2 )
چون گیرد، پنجه غم شادیم را
یاد دارم، وعدههای مُنجیَم را
کو رهاند جانِ من را
چون پیچد، پیچکِ یاُس گِرد جانم
شعلهای در قلب دارم
تار و پودش بسوزانم
از سایهها مَترسم
چون راهبر تو باشی
من شبشِکَن روم گر
نورِ رَهَم تو باشی
عیسی تمامِ من شو
مرا در من بمیران
از من اثر تو مگذار
شو جِلوهگر بر این جان
ملجایِ جانِ من
ای تکیهگاهِ امن
منشورِ آزادیست
کلامت، این ثروتِ پُر پَند
وقتی که غم آید
بهر ویرانیِ من
عیسی میدانم
میکنی شبانیِ من
وقتی که زورَقِ ترس
بر موجِ دِهشت و یاُس
گیرد بسویم راه
جنبش نخواهم خورد
چون بینمت همراه
” چون تو شبانِ منی گذرم
از عمق سیاهیها
که نوای تو با عشق دهد
وعده رهاییها ” ( 2 )
رود دریایی
آرزویِ دلکَشِ من عیسی
دیدن توست بر فراز ابرها
خُرد رودی جاریم
معطوف سویِ آن حیات
شوقِ دریایی شدن دارم
در عمقِ این نجات
منم غرق رویایِ دیدارِ تو
که آیم زنم بوسه بر پایِ تو
من آن کودکِ کوچکِ کویِ عشق
تویی یاورم در طریق بهشت
در رهی از فوج انبوه
در هجومِ یاس و اندوه
زین شبِ آکنده از خشم
تا شدن با تو بر ابرها چشم در چشم
آنچه توان دارم بکار آرم
میارامم در این رَه تا رسیدن
جویباری جاری به روحم
اندر تمنایِ رهیدن
از تو قُوا خواهم شهنشاهم
که راهم پُر زِ میدانهای جنگ است
احتیاجم فیض توست
بهر عبور زان در که تنگ است
منم غرق رویایِ دیدارِ تو
که آیم زنم بوسه بر پایِ تو
من آن کودکِ کوچکِ کویِ عشق
تویی یاورم در طریق بهشت
رود به دریا میرسد
از پَسِ روزهای سخت
زیرا تمنای دلش
یک شدن با بیکران است
من به نورت پادشاه
طی کنم این سایهها
عزم آن دارم رسم
بر فرازِ دلنوازِ ابرها
رود دریایی به سر
دارد هوای عمقها
دل نمیبندد
به جنگلهای پُر افسون راه
” منم غرق رویایِ دیدارِ تو
که آیم زنم بوسه بر پایِ تو
من آن کودکِ کوچکِ کویِ عشق
” تویی یاورم در طریق بهشت ” ” (2)
نیکوترین یار
چون به دنیا مینگرم
به یارانِ همگامم
پدر ، مادر ، فرزند
همسرم یارِ همراهم
چون به شاهانِ نیک پندارِ تاریخ کهن
به دلاورانِ دلیرِ دورانها
به عاشقان نگرم
” عیسی شبانم تو نیکوترینی
عیسی برایم ، امید آخرینی ” ( 2 )
” حیات تنها در توست ای مهربانم
تو فاتحِ پیروزمندِ روح و جانم
زنجیر منفعت را بهرم بریدی
وقتی فغان من را ای شَه شنیدی ” ( 2 )
ز حضورت هستیِ من
روشن شده از پرتوِ امید
ز امیدت سرودِ من عیسی
شده چون پژواکِ نوید
شوقِ من پر کشید
تا هوای تو دید
” وقتی مهر تو
روح بر جان دمید ” ( 2 )
” عیسی شبانم تو نیکوترینی
عیسی برایم ، امید آخرینی ” ( 2 )
روح آرامش
از نورِ رویت
چون نسیمی گلبو
جاری ز سویت
ای تاکِ پربار
نیکوترین یار
” این شاخه خویش را
با مهر آرای ” ( 2 )
چون به دنیا مینگرم
به یارانِ همگامم
پدر ، مادر ، فرزند
همسرم یارِ همراهم
چون به شاهان نیک پندارِ تاریخ کهن
به دلاورانِ دلیرِ دورانها
به عاشقان نگرم
” عیسی شبانم تو نیکوترینی
عیسی برایم ، امید آخرینی ” ( 2 )
تو نیکوترینی
گله کوچک عیسی
ای گله کوچکِ عیسی
سر سپرده بر حکم خدا
در میانه تهدیدها
ترسان مباش
تو میرسی بر کویِ دوست
این در تو ، یک آرزوست
تا بینی او را روبرو
بر ابرها
تا لحظه رسیدن
بر نقطه پر کشیدن
تا آن دمِ جدایی
از این جهانِ نا امن
تا فراخوانِ شبان
بر ابرها در آسمان
تا آن بزم بینظیر
آن شکوهِ بیکران
” در شاهراهِ کلام
دورِ خود تو کن تمام
تا پاینده شوی
پاک جان و جاودان ” ( 2 )
تا به نوایِ روح
در مرتعها سیر کنیم
پر توان چو رود
ز تنگیها گذر کنیم
در بارِشِ سنگ
آیینهوار و بی شکست
رویِ خداوند عیسی را عیان کنیم
مرزِ پایانِ راهمان
گشتهست عیان ای رهروان
” تا رسیدن ، بر بالِ امید
در نوردید دورِ ایمان ” ( 2 )
ای وفادارانِ روح
اندک اما پر شکوه
گلهای کوچک ولی
استوار همچو کوه
در پیِ آوایِ دوست
میفُروزی همچو روز
در هجومِ گرگِ شب
پر توانیو پیروز
” در شاهراهِ کلام
دورِ خود تو کن تمام
تا پاینده شوی
پاک جانو جاودان ” ( 2 )
ای گله کوچک عیسی
سر سپرده بر حکم خدا
در میانه تهدیدها
ترسان مباش
تو میرسی بر کویِ دوست
این در تو ، یک آرزوست
تا بینی او را روبرو
بر ابرها
اوج خرد
ز آسمان آید نوای شبان
ز اعلا رسد تابش بیکران
برون نِه کنون پا ز بند گناه
روان شو به جایی
که عیسی تو را داده راه
به بالا ، به اعلا ، به اوجِ خِرَد
به بالاترین جایگه خواندهات
به غیرت برو در رهش که خدا
” به غیرت برای تو جان داده است ” ( 2 )
ز بالا میرسد
نورش بر قلب من
گرما میدهد به مِهر
روحش جانِ سرد من
” بنیادم از آنِ اوست
بیمارم طبیبم اوست
امید و عشق و معرفت
(ز کویِ اوست) ” ” (از آنِ اوست) ” ( 2 )
پیش میرویم با سرود مِهر
با سرودی از جانب بهشت
ما شهروندانِ آسمان
فارقیم از موتِ جهان
به بالا ، به اعلا ، به اوجِ خِرَد
به بالاترین جایگه خواندهات
به غیرت برو در رهش که خدا
” به غیرت برای تو جان داده است ” ( 2 )
جانمان ، جاودان ، تا آن بیکران
بیگمان نزد توست در امان
هدیه رنج تو شهری در آسمان
پیروز و شادمانیم ما در آن
به مهر تو گشتهایم
شهروند آن بیکران مکان
ز آسمان آید نوای شبان
ز اعلا رسد تابش بیکران
برون نِه کنون پا ز بند گناه
روان شو به جایی
که عیسی تو را داده راه
به بالا ، به اعلا ، به اوجِ خِرَد
به بالاترین جایگه خواندهات
به غیرت برو در رهش که خدا
به غیرت برای تو جان داده است
به غیرت برای تو جان
برای تو جان داده است
طوفان در برهوت
سراینده: برادر شاهین تقی زاده
دوش طوفان شده بود
و حکایت می کرد بر اهالی جهان و همه آدمیان
و خداوند نظر کرده و گفت
این همان است که بدان امر نمودم امروز هان می آید، طوفان است.
نوحی از خطه ایمان پر ز زنگار زمین
خسته از دولتی آدمیان،
بسته از دیده کوران یقین
و نظر کرده بدان اطمینان بر خداوند همه عالمی و عالمیان.
میوه زحمت و تکرار زمان در حصار ظلمت
نقشی از صورت ابهام گرفت.
همه در پاکوبی همه در صنعت و جوش
همه لبیک شرارت گفته
همه زانو زده در بتکده ها
همه در لغزش و آوارگی از قحطی نور
پیک بیدادگر ایمان را زیر رگبار تمسخر کشتند
سنگینان دل سنگ، سنگ بر پیکره راوی آن نور زدند
راه بستند، خندیدند، رقصیدند زیر رگبار تمسخر کشتند.
زیر رگبار تمسخر کشتند پیک بیدادگر ایمان را
و همه ذلت و خاموشی شان همه در سینه آن تاریکی
بر تن مرد جنابت می کوفت.
اما او دست بردار نبود
طوفان در راه است ننشینید خموش
کوردلان ای همه نامردان
ننشینید خموش طوفان در راه است.
طوفان! چه خیالیست محال؟
کی کجا دید نشان از ابری یا بادی!
این برهوت و طوفان چه مزاحی شیرین
آه ای آدمیان، وین مزاح شیرین تلخ ترین امر خداوند خدایست امروز.
می بایست باری از حادثه بست
باری از شیون و مرگ باری از باور انسانی من
سوی این خانه امن کین همه شادی و دست افشانی
انتهایی به تمام حسرت به همه ناز و تنعم دارد.
تا مجالی است همه توبه کنید
کی همه مست شرابید امروز
مست غرور و بازی
کور و تاریک از این هنگامه
دل از این ورطه کنید.
تا مجالی است همه توبه کنید
دل از این وادی سرد دل از این مستیها
کان همه دیده هیهات عزادار شماست.
وای از اهل جهان وای از همهمه بی سودش
دوش طوفان شده بود لیک آنهمه جانبازی کفار زمین
در دل تیره امواج به خاموشی شنها بنشست.
و چه امواج ستیزی بودند
گوش جان بسته بفرمان خداوند خدا
یورشی سخت به یغما و تباهی بردند
و چه اطفال صغیری پر از بذر ذلالت گشتند.
خانه های بی سر، قله های مغرور
همه تن داده به امواج عذاب
وندران خاموشی، پر ز تکرار تباهی خودند.
و نظر کردم من نظری تلخ
به تاریخ زمین و انسان
او همان است همان انسان است
پادشاه بی سر، شهرت و آوازه
مدفون شده در قلب زمین
آب خاموش و بی نور پر از آتش امواج عذاب
غرق تاریکی وجدان وای بر امروزش
وای و هیهات از این ثانیه ها
و به یاد آوردند که همی نوح بدانها می گفت
برحذر داری آن پستیها پوچیها
بر بتستان پژوهیده مجهول همه آدمیان
بر زناخانه شادی وش مغمومی تلخ
و همه زجه تاریکی آن زندانی
و جهانی به اسارت رفته
غل و زنجیر تعلق بر دل
سخت مسدود شده راه بشارت بر آن
همه سرگشته و مست
همه در مهمانی عیش و نوشی که
نگارنده تاریخ بدانها «هی» زد
چون نظر کرد خداوند خدا
در همه انسانها مرد فهیمی عدلی
در همه صورت خوش نقش ترین مخلوقات
صورت سبز ندید
چون زمستان شده بود
شعبده باز زمان
همه در خواب زمستانی فرو خفته بدید
سر بازی پنهان خواب یا بیداری؟
خواب شیرین شده بود
بهمنی طوفان نام سخت از جای بجست
و بفرمان عظیم عالم بهمنی سخت بر آنها آمد
بهمنی کر نفسش چهره هیبت لرزید
باد شد باران شد طوفان شد
طغیان شد، آسمان طغیان کرد
و از آن عرش برین آب بسیار دوید
و تو انگار خداوند به چهری از خشم
آسمان می درد از تیغه تیز
و همه عالم از این آب عذاب
سخت سیراب شدند.
خانه در دامن طوفان گم شد
اهل خانه گم شد
و همه شهرت و آوازه بدان مدفون گشت.
و همه ثروت و نادانی و جهل
پشت دیوار تقدس لرزید
گرمی آن نفس پر ز بهار
روی کشتی پر زد
زورق تنهایی که بدان ایمان بود
وندران مسکن عهد
همه تسلیم صداقت بودند
چشم من از حیرت
با تنی چند از آن اندک بیش
پشت دیوار تمسخر
پشت این سردستان
ماند و بسیار گریست.
ایران – یزد ۱۳۷۶
دیوار هشیاری
سراینده: برادر شاهین تقی زاده
از آن روزی که چشمانم پر از مشتاق دیدار است،
به شبهایی که در تنهایی و غربت، سحر کردم
و غربت را نشان از هر شراری بی گمان دیدم
ملامت بار در دیوار هرتنگی نشان از فجر می جویم.
گریزی از میان دفتر هرشب به یاد آسمان بردم.
و در تنهایی و خلوت نشانی جُستم از دیوار هشیاری
به پنداری که می باید نشان از آسمان جوید
و می باید در این شبهای تاریکی چو ماه آسمان باشد.
طلوع هر چه پیروزی در این میدان پر آشوب
به یاد تاج زرین جلال جاودان باشد و ناکامی و تلخی ها
از این فرّ و شکستن ها به زیر پایمال آسمان ریزد
و صد افسوس از پندار ناکامی و صد آه و همی هیهات بر
جانهای بشکسته و یاران به خود رفته
من که جای دگری هست نشانم، از چه افتاده بدین خوان و خزانم؟
و یارانی که در پیکار با جنگاور پستی به شمشیر و سنان مکر و نیرنگش
به زخم شهوت و تردید روحانی و درد تجربات سخت شیطانی
به پای هر چه ناکامی درافتادند.
یاد آن یاران بدست خاطرات تلخ این دفتر
میان هر چه استغنا میان هر چه استمداد
میان هر چه فریاد و فشار هر چه بر دندان کنار مرگ و خاموشی است.
و در پای تفکر از برای این حکایت سخت لرزیدم و
چشمان را به اشک دیدگان سفتم.
که ز درد دگری می نالم من بر این خود شدگی من بر این پر شدگی می نالم،
و اگر می سوزم یا اگر می گویم، من به پای دگری محتاجم.
من که جای دگری هست نشانم، از چه افتاده بدین خوان و خزانم؟
هر کسی یار و شد و ایده به تدبیر ببست
دست و پایش همه در حیطه زنجیر شکست
ماتم از هر چه نمی خواست گذشت مستی و بی خبری یا هر پست،
کفر و انکار و دروغ و ظلمت، همه در گفته تدبیر نشست.
آنکه تدبیر زد از پای نیاز، دل به دلداری خوشحالان بست.
هر کسی یار شد و دیده خود راهی بست
و ز نشانش به سرش گاهی بست
وندر این راه نه دل پُر سخن از رازش شد،
از سر خوش هوسی بر در بیراهی شد.
هر کسی از شمه خال خوشش، کاری کرد
خود ندانست که بیراه شد و گاهی شد.
صحبت از بازی و مستی و ندانم بگذشت
عاقبت بر سر هر لعل لبی، خالی شد.
من که جای دگری هست نشانم، از چه افتاده بدین خوان و خزانم؟
اندر این تلخ جهان پست خفیف، چه بهایی باشد!
وندر این بی کسی و پر هوسی چه صفایی باشد!
هر کس آمد گذرد یا که هوایی بخورد.
نی که از پا به سرش، دیده شاهی بخورد.
هر کس آمد به خیال دل واهی نه امین،
سر تسلیم از آن روی ببست.
هر کس آمد گذرد، توبه ای تا نرود
بر سر و سینه بزد اشک بسیار بریخت،
خوش به گفتار نشست، زیبا گفت
لیک همان توبه، به جامی بشکست.
از کجایت گویم! از سرت یا پایت! از رهت یا رایت؟
که اندربن مُلک غریب، قیمتی نیست برایت.
من که جای دگری هست نشانم، از چه افتاده بدین خوان و خزانم؟
دیده را راهی رایت کردم تا ز هر جا گذری، من گذرم.
یا به هر جا نگری، من نگرم
و اندر این بار چه خوشبختم من
و اندر این بار به تاریکی شبهای گنه می خندم
فاتح و سربلند و پیروز، مست از شادی هر آن خداوند خدا
بر همه شیطانی بر همه ذره این تاریکی، می خندم.
خوش بر آن دست که بگیرد شمشیر
چون سپاهی نیکو، تیغ بر چهره زنجیر زند
و بگیرد بر دوش هم صلیبی که ز گفتار بلند استاد،
و بدان یوغ آزادی و شاگردی هر دیده به هوش،
پای در راه خداوند نهد.
کین مرا عشق بود زندگی و عیش بود.
که اندر این راه، ز دل باید شد یا که هر گاه خجل باید شد.
هم ز خود نیست شد و دور شد، تا بدان روی سحر جور شد.
و آغازی چنین باید، سرانجامی پذیرد
تلخ تر از هر چه ناکامی
و دیواری فرو هشته به کوتاهی هشیاری،
از آن غربت، نشان دیدم
و صد افسوس از دیوار هشیاری.
اسفند ماه ۱۳۷۶